احمد کسروی تبریزی
نوشته شده توسط سرویس سیاسی
سید احمد کسروی تبریزی (۸ مهر ۱۲۶۹، ۲۰ اسفند ۱۳۲۴) تاریخنویس، زبانشناس و پژوهشگر ایرانی بود. دو کتاب او به نامهای تاریخ مشروطهٔ ایران و تاریخ هجدهسالهٔ آذربایجان از مهمترین آثار مربوط به تاریخ جنبش مشروطهخواهی ایران است و هنوز به آنها استناد میشود.
احمد کسروی در جوانی به حوزه علمیه رفت و به لباس روحانیون شیعه درآمد، ولی به دلایلی مدتی پس از رفتن به تهران، عبا و عمامهاش را کنار گذاشت و در عدلیه استخدام شد و بعد از مدتی به خوزستان منتقل شد. او مدتی بعد از عدلیه برکنار شده و وکیل دعاوی شد. کسروی نشریهٔ پیمان (از ۱۳۱۲ تا ۱۳۲۰) و پس از اشغال ایران و تبعید رضاشاه پهلوی از ایران، نشریهٔ پرچم را منتشرکرد و درآن نشریه به ترویج دیدگاهها و باورهای خود دربارهٔ دین ایرانیان، زبان و دیگر باورهای ایرانیان پرداخت. کسروی جمعیتی نیز تشکیل داد و آن را باهماد آزادگان نامید. از وی به عنوان یکی از نامدارترین منتقدان شیعه یاد میشود.
وی مبلغ «پاکدینی» (زدودن خرافات از مذهب) بود. کسروی از طرفداران سرهنویسی در زبان فارسی بود، تا به جایی که در انتهای کتابهایش لغتنامهای برای کمک به خواننده لازم به نظر میرسید. البته اکثر این معادلهایی که کسروی به کار میبرد، بعدها خود به تدریج وارد زبان رایج شدند. سرانجام احمد کسروی در داخل ساختمان کاخ دادگستری تهران در سکوت دولت و روشنفکران وقت، توسط گروه فدائیان اسلام به اتهام الحاد و ارتداد، با ضربات متعدد چاقو به قتل رسید. این حادثه در زمانی رخ داد كه دادخواست فداییان اسلام علیه كسروی تحت عنوان توهین به مذهب در دادگستری در حال بررسی بود. قاتلین وی دستگیر شدند ولی با اعتراض روحانیون مقیم تهران دولت مجبور به آزادی آنها شد.
کسروی از خانوادهای که پشت در پشت به پیشه روحانیت سرگرم بودند زادهشد. پدر او حاجی میرقاسم و پدر او میراحمد، و میراحمد پسر میرمحمد تقی و او پسر میرمحمد بودهاست. پدران کسروی همه تا میراحمد روحانی بودهاند و میراحمد هم به گفته کسروی معممی نامی بوده که در محلههای حکم آباد و قراملک و محلههای پیرامون، پیروانی داشتهاست. همچنین اینان در حکم آباد مسجدی به نام پدربزرگ کسروی میراحمد در حکم آباد داشتهاند. این میراحمد در ۱۲۸۷ (قمری) مردهاست. نام مادر کسروی هم خدیجهخانم بود.
سالهای آغازین زندگی
کسروی در روز چهارشنبه ۸ مهر سال ۱۲۶۹ خورشیدی(برابر با ۱۴ صفر ۱۳۰۸ (قمری)) در محله هکماوار یا حکماوار یا حکمآباد در شهر تبریز زاده شد. خانوادهاش او را که نخستین پسر خاندانشان بود ارج میگذاردند. مادرش او را از بازی کردن و آمیزش با دیگر همسالان بازمیداشتهاست. به گفته خود کسروی از پنج سالگی سر او را برپایه آیین آن زمان میتراشیدهاند که او از این کار بسیار آزردهمیشدهاست. وی را از شش سالگی به مکتبی در هکماوار فرستادند، آخوند آن مکتب ملا بخشعلی نامداشته و به گفته کسروی از زبان فارسی چیز چندانی نمیدانسته و چون دندان نداشته گفتارش به خوبی به گوش نمیرسیدهاست. با این همه کسروی درآموختن در سنجش با همسالانش پیشتاز بوده و بسیاری چیزها را با کوشش خود و یاری خانوادهاش آموخت. در ۱۲ سالگی پدرش درگذشت و (بعد از دو سال کار قالیبافی) دوباره به مدرسه دینی بازگشت و طبق وصیت پدر آنرا ادامه داد. حاجی میرمحسن آقا که شوهر عمه و قیم خانواده کسروی بود وی را به مدرسه طالبیه فرستاد. در آن مدرسه نخست کسروی در مکتب مردی به نام ملا حسن به درس خواندن پرداخت. کسروی نخستین بار در همین مدرسه طالبیه با شیخ محمد خیابانی که درس هیئت بطلمیوسی میگفت آشناشد.
در ۱۲۸۵ (برابر با ۱۳۲۴ (قمری)) و همزمان با آغاز این جنبش در تبریز کسروی نخستین بار با نام مشروطه برخوردکرد و به گفته خود از همان آغاز به مشروطه دلبست. در همین هنگام ملای جوانی در هکماوار به دامادی میرمحسن آقا -قیم خانواده کسروی- درآمده و میرمحسن هم مسجد نیای کسروی را بدو سپرده بود و کسروی را نیز وادار کردهبود که از او درس آموزد. ولی کار ان دو به دشمنی کشیدهبود. گرایش کسروی به مشروطه و مخالفت این روحانی و میرمحسنآقا با مشروطه نیز دشمنی ایشان را بیشتر میکرد. از این رو کسروی از آموختن از وی دست کشید و در نتیجه قیم خانواده او هم از کسروی رنجید و برخوردش را با او عوضکرد.
در ۱۲۸۷(برابر با ۱۳۲۶ (قمری)) محمدعلی شاه قاجار مجلس را به توپ بست. در این هنگام حاجی میرزا حسن مجتهد با گروهی از هماندیشانش در دوچیانجمن اسلامیه را پدید آوردند و کسروی که در این زمان هنوز طلبه بود بیننده این رخدادها بود. پس از آن چهار ماه تبریز دچار درگیری و خونریزی بود که هودهاش برچیدهشدن اسلامیه بود. کسروی که در این زمان هفدهساله بود به ناچار خانهنشین شد و به خواندن کتاب پرداخت. در این زمان بیشتر مردمان هکماوار و همچنین خانواده کسروی دشمن مشروطه بودند و کسروی که به مشروطه دلبستگی پیداکرده بود به ناچار دلبستگی خود را پنهان میداشت. در این میان رخدادهای تبریز را دنبال میکرد تا اینکه تبریز رو به آرامش برداشت و کسروی دوباره به درسخواندن پرداخت. پس از دو سال درس خواندن سرانجام وی به درجه روحانیت رسید.
در تابستان ۱۲۸۹ (۱۳۲۸ (قمری)) کسروی به بیماری تیفوس دچارشد. براثر این بیماری کسروی گرفتار یک ناتوانی پیوستهای شد که همواره با بود، کمخون شد و چشمهایش کمسوگردید و دندانهایش رو به پوسیدنگذاشت، موهایش اندکاندک سپید شد و به بدگواری(سوء هاضمه) دچارشد.
پس از رهایی از بیماری خویشانش و اهل محل به گفته خودش به زور وی را به مسجدنیاییش بردند تا روحانی آنجا شود و برپایه گفتههای خود کسروی از پیشه روحانیت و به منبر رفتن همواره دچار شرمندگی بود و در اندیشه جستن کاری دیگر. از سوی دیگر روحانی رقیب که داماد قیم او میرمحسن بود نیز بر ضد کسروی تبلیغ میکرد و وی را مشروطهچی میخواند تا مردم را از گرد او بپراکند.در این زمان کسروی دو برادر کوچکش را به دبستان نجات فرستاد که این کار نیز از دید مردم آن زمان کاری پسندیدهنبود چه که برادر ان او نیز مانند دیگر سیدها دستار به سر نمیبستند و شال سبز هم نمیپوشیدند. کسروی نیز پوششی نه به مانند دیگر روحانیون برگزیدهبود، ریشش را میتراشید، کفش پاشنهبلند و جوراب ماشینباف میپوشید، عمامه کوچک به سر میگذاشت، شالش را سفت میبست و عینک به چشم میزد که همه اینها را دلیل فرنگیپرستی او میشمردند. از این گذشته روضه نمیخواند و روضهخوانان را نقد میکرد و به گفته خود تنها به کارهایی چون خواندن خطبه عقد میپرداخت. از این زمان خود اداره خانوادهاش را به دست گرفت ولی دچار تنگدستیشد. در این هنگام به از بر کردن قرآن پرداخت و کوشید تا معنای آیههای قرآن را نیز بیاموزد.
در ۱۲۹۰(برابر با ۱۳۲۹ (قمری)) محمدعلی شاه قاجار به هوای بازپسگیری تاجوتخت به ایران برگشت و در اینجا و آنجای کشور میان مشروطهخواهان و هواخواهان شاه پیشین درگیری و جنگ برخاست، تبریز نیز از آشوب در امان نبود. در این زمان کسروی به گفته خود کمتر از هکماوار بیرونمیرفت. در تابستان همان سال ستاره دنبالهدار هالی هم پدیدارشد. کسروی با شور بسیار شبها به بام خانه میرفت و این ستاره را مینگریست و به گفته خودش این ستاره و کنجکاوی برای دانستن رازش بود که کسروی را به دانشهای روز آن زمان رهنمونشد. روزی یک شماره از ماهنامه عربی مصریالمقتطف به دست کسروی افتاد که گفتاری درباره هالی در آن بود. اینچنین با دانش نوین ستارهشناسی آشناشد و به جستجوی کتابهایی درباره دانشهای اروپایی چون فیزیک و شیمی پرداخت. درباره ستارهشناسی کتاب هیئت طالبوف را یافته و خواند.
کنار گذاشتن پیشه روحانیت
در ۲۹ آذر ۱۲۹۰ روسها با مجاهدان در تبریز درگیرشدند. کسروی اگرچه در هکماوار از درگیری دور بود، ولی این درگیری و پایداری ایرانیان بر او اثرگذارد و چون محرم هم آغازشدهبود بر منبر مردمان را میشوراند. کسروی به این هم بسندهنکرده و کوشید با چندتنی تفنگ فراهمکرده به جنگجویان بپیوندند. ولی جنگ چهار روز بیشتر به درازا نکشید و مجاهدان از شهر بیرونرفتند و روسها بر تبریز چیرهشدند و صمد خان از دشمنان دیرین مشروطه را بر شهر گماردند. روحانیون مخالف مشروطه و پیروانشان هم خشونت سختی را به مشروطه خواهان رواداشتند. کسروی نیز ناچارشد با فشار حاجی میر محسن آقا قیم خانوادهشان در باغ امیر به دیدار صمدخان برود. با این همه برای آن چند روزی که او به منبررفته بود روحانیون تکفیرش کردند و روحانی هم که در هکماوار هماورد او بود اوباش را میانگیزاند تا به او آسیب بزنند و سرانجام هم مردم اندکاندک از گرد منبر او پراکندهشدند و او اینگونه از روحانی کنارهگرفت و به گفته خود زنجیر روحانیت از گردنش برداشتهشد.
از این پس کسروی چندی خانهنشینبود و به خواندن کتابهای گوناگون میپرداخت و با دانشهای روز آشنا میشد و کمکم دوستانی هم از میان آزادیخواهان یافت. یکی از کتابهایی که به گفته کسروی خواندنش تکانی بر او آورد کتاب سیاحتنامه ابراهیم بیگ بود.
کسروی از راه مغازهای که از آن کتاب میخرید با چند تن از آزادیخواهان آشناشد که یکی از آنان خیابانی بود که پس از بسته شدن مجلس به قفقاز و از آنجا به تبریز آمدهبود و اینچنین میان ایشان دوستی پدیدآمد. همچنین با رضا سلطانزاده آشناشد که این دوستی پایداری بود و تا سالهای واپسین زندگی کسروی نیز برپابود.
در این هنگام کسروی با دخترعمه خود-دختر بزرگ خانوادهشان میرمحسن آقا- پیمان زناشویی بست. ولی در این هنگام آزارهایی از روحانیون میدید و او را به فرنگیپرستی و ناباوری به دین متهممیکردند. از سوی دیگر چون کاری نداشت دچار تنگدستیشد، به ناچار به فروش کتابهایش دست زد و البته از دوستان دیرینه پدرش یاریمیگرفت. به کسروی پیشنهادشد به جوراببافی بپردازد پس یک ماشین جوراببافی خرید، ولی ماشین ناسالم بود و کسروی آن را پس داد، با این همه فروشنده پیش پرداخت وی را بازنگرداند. ماشین دیگر خرید ولی این یکی هم دچار مشکلشد و او آن را باخت.
در این زمان کسروی که در فراهماوردن پیشهای ناکامماندهبود و کتابهایش را نیز فروخته بود بسیار افسردهشد. در این زمان دلبستگی او به سه رشته ریاضی، تاریخ و زبان عربی بود و او زمانش را به آموختن و خواندن اینها میگذراند. در این زمان برای مجلهای به نام العرفان در صیدا به چاپمیرسید گفتاری به عربی نوشت و فرستاد که این نشریه بی کموکاست به چاپرساند.
در تابستان ۱۲۹۳(۱۳۳۲ (قمری)) جنگ جهانی یکم در اروپا آغازشد. در این زمان عثمانی تا تبریز پیشروی کرد و روسیه را پس زد، ولی چندی نگذشت که شکستخورد و پس نشست. اینچنین آذربایجان میدان جنگ دولتهای درگیر در جنگ شدهبود.
در ۱۲۹۴(۱۳۳۳ (قمری)) کسروی در پی دانشهای نوین خود را نیازمند آموختن زبانی اروپایی دید. نخست کوشید فرانسوی بیاموزد ولی دانست که بیآموزگار نمیتواند. پس خواست به مدرسه آمریکایی تبریز به نام «مموریال اسکول» برود از اینرو به نزد مستر چسپ مدیر آن مدرسه رفت و خواهش خود بازگفت. چسپ بالا بودن سال کسروی را منعی بر شاگردی او در آن مدرسه دانسته و بدو پیشنهادکردهبود که در جایگاه آموزگاری بدانجا برود و روزی دو ساعت هم خود به آموختن بپردازد، کسروی هم که از بیکاری رنجمی برده آن پیشنهاد را میپذیرد و به آموزاندن درس عربی به شاگردها پرداخته و خود نیز به آموختن زبان انگلیسی پرداخت. در همان ماههای نخست بود که خودآموزی درباره اسپرانتو یافت و بدان زبان دلبستهشد. همچنین روشی را برای آموزاندن عربی به شاگردان برگزید. سپس کتابی دربردارنده این متد به نام النجمةالدریة نگاشت که تا چندی در دبیرستانهای تبریز آموزاندهمیشد. در مدرسه آمریکایی سه تیره مسیحی(ارمنی و آشوری)، مسلمان و گورانی(یا علیاللهی) بودند که میان مسیحیان و مسلمانان درگیری بود و کسروی نیز از این درگیری آسودهنماند. برخی از مسئولان مسلمان آنجا نیز با وی دشمنی مینمودند. با این همه کسروی چسپ را مرد درستی میخواند که از پیورزی دینی به دور بود.
میان سالهای ۱۲۹۴ و ۱۲۹۵ کسروی که با تاریخ و باورهای بهایی آشنا بود با مبلغان این دین بحثهایی داشت.
در این زمان نیز کسروی به گفته خود از آزار ملایانی که رفتن به مدرسه آمریکایی را برای خواندن درس بابی میدانستند آزارها میدید.
رفتن به قفقاز
در بازه زمانی بستهشدن مدرسه در ۱۱ تیر۱۲۹۵(۱ رمضان۱۳۳۴ (قمری)) کسروی برای یافتن کاری و نیز به دست آوردن تندرستی(پزشکان برای بهبودی بیشتر بدو پیشنهاد سفر داده بودند) وامی از آشنایان گرفت و با راهآهن راهی قفقاز شد. در این سفر کسروی کوشید تا زبان روسی را بیاموزد. به تفلیس رفت و پس از دو روز راهی باکو شد. در باکو کاری نیافت پس سوار کشتی شده به عشقآبادرهسپارشد. آنگاه به مشهد رفت و پس از یکماه از آن راهی که آمدهبود به باکو بازگشت و چون دوباره کاری نیافت باز به تفلیس رفت. در تفلیس با آزادیخواهانی آشنا شد و همچنین از آن شهر و مردمانش خوشش آمد پس چندی در آن سامان ماندگار شد. در آنجا با گیاهشناسی آشناشد. با این همه کاری در آنجا نیافت. پس در نیمه مهرماه به انگیزه نامه مادرش و فراخوان مستر چسپ مدیر مدرسه به تبریز بازگشت.
در بازگشت دشمنی میان مسلمانان و ارمنیان بیشترشده و کسروی هم برخوردهای لفظیای با آنان داشت تا اینکه یک روز هنگام برونشُد از مدرسه چند دانشآموز ارمنی وی را دنبال کرده و عبایش را کشیده و بردهبودند. این کار به اعتصاب مسلمانان در مدرسه انجامید و اگرچه با پا درمیانی مدیر دانشآموزان از وی پوزش خواستند ولی کسروی که رنجیدهبود دیگر به مدرسه نرفت.
پیوستن به دموکراتها و رویدادهای پس از فروپاشی رژیم تزاری روسیه
پس از بیکاری کسروی کتاب النجمةالدریة را در زمان آزادی که به دست آورده بود نگاشت که از این کتاب بالاتر یادشدهاست. با چاپ این کتاب با اداره فرهنگ آذربایجان آشنایی یافت. در این هنگام سال۱۲۹۶(۱۳۳۵ (قمری)) بود که نیکولای دوم واپسین تزار روسیه سرنگونشد. این سرنگونی بر روزگار آن زمان ایران و به ویژه تبریز که روسها درآنجا نفوذ داشتند اثرگذار بود. در این میان خیابانی دست به بازگشایی حزب دموکرات در آذربایجان زد. در این هنگام به گفته کسروی برخی از مشروطهخواهان که در شش سال گذشته از دیگران آزارهای بسیاری دیده بودند سر به کینهجویی برداشتند که کسروی میکوشید آنها را آرام نگهدارد و به چند تن از دشمنان دیروزش نیز پناه دادهبود. در این هنگام بود که دبیرستانها باز میشد و کسروی را برای آموزش عربی در دبیرستان خواندند. در این هنگام بود که کسروی به دموکراتها پیوست.
در این هنگام در تبریز بیماری وبا پخش شد و کسروی هم دچار این بیماریشد. در همین زمان تبریز دچار خشکسالی نیز شد. در این هنگام دولت به مردم آرد میداد و دموکراتها نیز میانجی پخش آرد میان مردم بودند. کسروی هم در هکماوار در این کار به کوشش پرداخت.
در این زمان در روسیه کمونیستها بر سر کار آمدهبودند. در ایران هم آشوب به پا بود، به ویژه در آذربایجان روسهای در حال پسنشینی دست به تاراج و ویرانی شهرهایی چون خوی زدند. در ارومیه وسلماس هم شورش آسوریها خونریزیها پدیدآورد. با آمدن زمستان دولت که به بیچیزان نان میداد خود دچار گرفتاریشد و از جیره ایشان کاست. آنگاه بیماریهای تیفوس و تیفوئید هم در تبریز گسترش یافت و کشتههای بسیاری بهجایگذارد. در این میان یکی از برادران و نیز خواهرزاده کسروی نیز دچار بیماری شدند ولی بهبود یافتند ولی چون مادر کسروی خدیجه خانم به تیفوس دچارشد بهبود نیافت و درگذشت. این رویداد کسروی را آزرد و به گفته خود پس از مرگ پدرش غمبارترین رخداد زندگیش بود.
در ۱۲۹۷ سپاهیان عثمانی به آذربایجان ریختند و جای روسها را گرفتند. اینان به دموکراتها بدبین بودند پس خیابانی و چند تن از یارانش را گرفتند و از تبریز بیرونراندند. عثمانیها در تبریز باهمادی را به نام اتحاد اسلام پدیدآوردند که گروهی از تبریزیان و نیز دموکراتها بدان پیوستند ولی کسروی بدانها نپیوست. در این هنگام کسروی که در هکماوار دشمنان چندی داشت بهتر دید که جای زندگیش را عوضکند، پس به لیلاوا که در آن زمان یکی از بهترین کویها تبریز بود کوچید. در این زمان میرزا تقیخان نامی از یاران خیابانی به همدستی عثمانیان روزنامهای به زبان ترکی به نام آذرآبادگان پایهریزی کرده و در آن به تبلیغ پانترکیسم پرداختهبود. با این همه چون جنگ جهانی یکم به شکست متحدین انجامیدهبود در مهرماه همان سال سپاهیان عثمانی تبریز را رهاکردند و رفتند و اتحاد اسلام نیز فروپاشید. پس کسروی و دیگر دموکراتها به بازسازی سازمان خود پرداختند و کسانی را که با عثمانیان همکاری کرده و در گسترش پانترکیسم کوشیده بودند را از حزب راند. اینان چنین نهادند که از این پس حزب از زبان فارسی بهرهبرد و یکی از آرمانهای خود را نیز گسترش این زبان در آذربایجان بگذارد. در این میان خیابانی به تبریز برگشت ولی برخی کارهایش از جمله برگرداندن رانده شدگان از حزب و نیز انداختن گناه ترورهای پیشینش در تبریز را بر گردن دیگران، دموکراتها را از او رنجیدهساخت. در این میان کسروی هم دلزدهشده و از حزب پاکشید. با آغاز انتخابات دور چهارم مجلس در ۲۱ تیر۱۲۹۸ خیابانی دوباره دموکراتها را گردآورد و از کردار پیشینش پوزش خواسته خواهان همبستگی دوباره دموکراتها شد. ولی باز هم خودکامگی خیابانی کسروی و دیگران را آزردهمیساخت. در این هنگام وثوقالدوله قرارداد ۱۹۱۹ را با انگلستان بست، ولی خیابانی بر خلاف چشمداشت یارانش خاموشی گزید و بر آن نتاخت، این نیز رنجش دموکراتها را افزون ساخت. در همین زمان بود که کسروی به کار در عدلیه پرداخت (۲۴ شهریور۱۲۹۸).
در همین هنگام کار دو دستگی میان دموکراتها بالا گرفت و هماندیشان کسروی از حزب انشعابدادند و دسته تنقیدیون را پدیدآوردند. در واپسین دیداری که میان کسروی و خیابانی پدیدآمدهبود این دو به درشتی با هم سخنگفتند و پس از آن کسروی دیگر با خیابانی دیداری نداشت. اگرچه کسروی در زندگینامهاش از آن درشتی در برابر مردی که هژده یا هفده سال از او بزرگتر بود ابراز پشیمانیکردهاست.
خیابانی اندکی پس از آن در روز سه شنبه ۱۷ فروردین۱۲۹۸ بر دولت شورید. کسروی و یارانش دسته خود را منحلکردند ولی خیابانی به تعقیب آنان پرداخته و گروهی از ایشان را آزارانده بود. کسروی هم به ناچار خانه نشینشد. پس از چند روز به ناچار به فخرآباد دهی در دو فرسنگی تبریز رفت. پس از دو هفته سرگرد ادموند رئیس اداره سیاسی بریتانیا خواستار دیدار با کسروی شد. کسروی به کنسولخانه بریتانیا در تبریز رفت و با ادموند دیدارکرد. به گفته کسروی نگرانی انگلستان از گسترش بلشویسم بود چه که میرزا کوچک خان هم با اینان همپیمان شده بود و بریتانیا میخواست از مرام خیابانی سردرآورد. ادموند میخواسته که کسروی را برانگیزاند تا ستیز با خیابانی را پیگیرد، ولی کسروی نپذیرفته و بدو شرح داده که نخست دستة ایشان در هماوردی با خیابانی ناتوانند و دوم آنکه چون خیزش او برای آذربایجانست به رویارویی با او تن نخواهد داد. در همین هنگام نیز از نخست وزیری به دسته تنقیدیون تلگراف رمزیای رسیده بود که اگر به نبرد با خیابانی برخیزید دولت به شما یاریخواهد رساند که آن هم پذیرفته نشد. در این هنگام کسروی باز به تبریز بازگشتهبود ولی خود و دوستانش زیر فشار و تحدید بودند.
چون گروهی از یاران کسروی دربند خیابانی گرفتار آمدند کسروی به ناچار با همسرش از تبریز بیرون رفت، شهرها و دیهها را تنها گذراند تا اینکه در شاهیندژ به تب نوبه دچارشد و یک ماه و نیم در آن سامان ماندگارشد. در آنجا مهمان حاجی میرزاآقا بلوری بود. چون در آنجا پزشکی نبود میزبانش به خواهش کسروی وی را روانه تهران کرد.
در تهران کسروی با یارانش که خیابانی ایشان را از تبریز راندهبود دیدارکرد. با اینکه بیماری او را رهانکردهبود به جستجوی کار برخاست. سرانجام برای آموزگاری عربی در دبیرستان ثروت پذیرفته شد. در تهران نشستهایی برگذار میشد و از کسروی درخواست میشد تا به ستیز با خیابانی بپردازد، ولی کسروی از این کار پرهیز مینمود. در این میان مخبرالسلطنه که والی تازه آذربایجان شده بود از کسروی خواست تا در خواباندن شورش خیابانی همراه او باشد، ولی کسروی نپذیرفت. خیابانی دو هفته پس از آن کشته شد-یا خودکشیکرد- و شورشش فرونشاندهشد.
مرگ همسر
در تهران نوشتارهایی درباره نارسیدگی به گور نادرشاه افشار نوشت که این کوششها به آشنایی او با گروههای اسپرانتودان هم انجامید. همچنین نشستها و بحثهایی با بهاییان داشت. در این میان به او ریاست عدلیه تبریز را کردند که نپذیرفت. در این میان کسروی هنوز خانوادهاش را به تهران نیاورده بود و برای این کار پول بسندهای نداشت. در این میان بدو عضویت در استیناف تبریز را پیشنهادکردند که او پذیرفت. در بهمن به سوی تبریز راه افتاد، برف و بوران او را بیست روز در راه نگهداشت. در این هنگام آذربایجان چون دیگر جاهای ایران آشفتهبوده و اسماعیل آقا سمتقو بر ارومیهچیرهگشتهبود. عدلیه نیز آنگونه که کسروی میگفت دچار فساد بسیاری بودهاست. روزنامه ملانصرالدین که در پی شورش قفقاز این زمان در آذربایجان پخش میشد نیز به این تباهی به زبان طنز میپرداخت. با این همه کسروی سه هفته بیشتر در تبریز نماند چه که سید ضیاءالدین طباطبایی با کودتا دولت را در دستگرفته و او در ۲۳ اسفند دستور به بستن عدلیه دادهبود. اینچنین کسروی باز بیکارگردیده و با تنگدستی روبهروگشت. در بهار ۱۳۰۰ سید ضیا برافتاد و احمد قوام جای او را گرفت، با این همه عدلیه باز بستهماند. در این زمان بلشویکها در باکو مغازه برادر کسروی را تارجکردهبودند و هنگامی که او به تبریز بازمیگشت شاهسونها بازمانده داراییش را گرفته و وی را لخت کردهبودند. به ناچار کسروی کتابهایش را به برادر واگذاشت تا کتابخانهای گشوده و بیکار نماند. در این هنگام مخبرالسلطنه هم که رابطه خوبی با کسروی داشت حقوق بازمانده کسروی را به وی پرداختکرد و او قرضهای خود را پرداخت کرد و تا اندازهای از تنگی رست. آهنگ رفتن به تهران را داشت که با بیماری همسرش روبهرو گشت. در این هنگام وی با گروهی از اندیشمندان به گسترش اسپرانتو در تبریز میکوشید. در پایان شهریور همان سال بود که حال همسر کسروی بدترشد و دست پایش دچار آماس گردید. پزشکان تشخیص دادند که او دچار استسقای زقی شدهاست و باید عملشود. پس از عمل دو روزی حالش بهترشد ولی شب دوم به ناگاه درگذشت و اندوهی بزرگ گریبان کسروی را گرفت.
همسر نخست کسروی کوچکترین دختر عمهاش بود و کسروی به او دلبستگیای نداشت و تنها با پافشاری خانواده به زناشویی با او تندادهبود. ولی پس از زناشویی به گفته کسروی آن زن با پاکدلی و سادگیاش مهر خود را در دل کسروی نشانده بود. او در هنگامی که به عقد کسروی درآمد سیزدهساله بود.
در مازندران
پس از به سر آمدن چهلم همسرش در ۲۹ شهریور کسروی فرزندانش را به برادرش سپرد و دوباره راهی تهرانشد. هنگامی که کسروی در راه تهران بود رخداد کشته شدن محمدتقی خان پسیان در خراسان رویداد. در ۲۱ مهر پس از سفری دراز به تهران رسید و پس از چندی استراحت به دیدار وزیر آن زمان عدلیه عمیدالسلطنه رفت ولی در عدلیه جا برای کار او بازنبود. اینچنین کسروی باز گرفتار بیپولی شد. او در تهران دوباره همسری گزید. سرانجام او را عضو استیناف مازندران کردند. در ۲۶ آبان کسروی راهی مازندران شد که در آن روزگار تنها راه رفتن به آن سامان بهرهبری از اسب و استر بود و کسروی هم از چارواداری اسبی کرایه کرد و راهیشد. در این زمان امیرمؤید سوادکوهی در سوادکوه بر دولت شوریده بود و سردارسپه(رضاشاه پهلوی آینده) برای سرکوب او سپاه به آن سامان فرستاده بود و کاروان کسروی در فیروزکوه از پیگیری سفر بازداشته شد. پس قزاقها او را با کاروان دیگری روانهکردند ولی چون کاروان از همراهی کسروی خشنود نمیبودند کسروی از ایشان جداشده و پای پیاده به سوی ساری به راهافتاد. در این سفر بود که کسروی نخستین بار با گویشهای ایرانی برخورد کرد و از بودن آنها آگاهشد. او با هر سختیای بود سرانجام به ساری رسید و چهار ماه در آنجا ماند و همسرش را نیز بدانجا آورد. او از زندگی در مازندران لذت میبرد و در آنجا به آموختن زبان مازندرانی و مطالعه پرداخت. در این زمان سمیتقو به مهاباد دست یافته و ژاندارمهای تسلیم شده آن جا را کشتار کردهبود. از سوی دیگر در مازندران شورش امیرمؤید فرونشسته و وی تسلیمشدهبود.
در دماوند
در اسفند از تهران خبر دادند که استیناف مازندران برچیده شدهاست، به ناچار کسروی راهی تهرانشد. در بازگشت به تهران با تیمورتاش دیدارکرد و این زمینه آشنایی آینده تیمورتاش با او شد. پس از چندی از سوی عدلیه او را به دماوند فرستادند تا اختلافات میان کارکنان عدلیه و حکمران آنجا را چارهجوییکند. پس از حل اختلاف خواستند که او در دماوند بماند و کسروی نیز پذیرفت. در این زمان کسروی آغاز به نوشتن آذربایجان فی ثمانیة عشر عاماً و فرستادن آن به ماهنامه العرفان را کرد. در مهرماه قانونی گذاردهشد که برپایه آن دانش قاضیان را بیازمایند، پس کسروی برای آزمون روانه تهران شد و وی بالاترین نمره این آزمون را گرفت. دو ماهی در تهران ماند و این زمان را به پژوهش درباره تاریخ مازندران پرداخت و یادداشتهایی به نام تاریخ طبرستان در هفتهنامه نوبهار نگاشت و پژوهشی درباره نسخه خطی ابن اسفندیار و سنجش آن با نسخههای بیرون از کشور کرد که او خود این را سرآغاز نویسندگی خود میدانست.
در زنجان
پس از چندی وی را به زنجان-که بر سر کنارگذاشتن رئیس پیشین محکمه آن سامان مشکل داشتند- فرستادند. پس از دو ماه به وی پیشنهاد شد به اراک برود و او پذیرفت، ولی با سر و صدای مردم زنجان که خواستار ماندن او بودند این پیشنهاد پسگرفتهشد. در زنجان نوشتن آذربایجان فی ثمانیة عشر عاماً را از گرفت. همچنین به پژوهش درباره رویدادهای در پیوند با جنبش بابیه در زنجان پرداخت که درآینده در نوشتن کتاب بهاییگری از آنها یاریگرفت. همچنین اختلاف لهجه زنجانیها و آذربایجانیها کسروی را برانگیخت تا درباره زبان ترکی و نوشتهها و اثرهای این زبان به پژوهش پردازد.
در پایان تابستان ۱۳۰۱ کسروی را برای آزمایش کارمندان عدلیه به قزوین فرستادند. وی با خانواده به قزوین رفت و یک ماه در آنجا ماند و در آنجا آگاهیهایی درباره قرةالعین بهدست آورد. پس از آن دوباره به زنجان بازگشت. در این میات سفری هم به سلطانیه کرد.
در خوزستان
وی تا آغاز نخستوزیری سردارسپه (رضا شاه پهلوی آینده) در آنجا بود. در این زمان معاضدالسلطنه وزیر عدلیه شدهبود، وی کسروی را به تهران خواست و بدو پیشنهاد رفتن به خوزستان -که در آن زمان گرفتار شیخ خزعل بود- را داد. کسروی نیز شرطهایی برای پذیرش خوزستان به میان گذاشت که چون پذیرفته شد کسروی هم پذیرفت که به خوزستان راهی شود. پیش از رفتن برای نخستین بار بود که با رضاخان سردارسپه دیدار کرد. سردارسپه به کسروی سپرد که عدلیهای برپا کند که از عدلیه انگلیس در آن سوی اروندرود برتریگیرد. کسروی هم به راهافتاد و از راه عراق(بغداد و بصره) خود را به خوزستان رساند. نخست به خرمشهر رفت، آنگاه در آبادان با خزعل در کشتی ویژه وی دیدار نمود. از آنجا بر جهازی نشست و به اهواز رفت. سپس به دشواری راهی شوشتر شد که آن زمان مرکز خوزستان بود. کسروی از نارسیدگی به این شهر و کوچکی آن دچار شگفتی شد. در آنجا دانست که خزعل در خوزستان تنها بر دزفول و شوشتر و رامهرمز چیرگی ندارد که در آنجاها نیز بیشینه کارمندان دولت را جیرهخوار خود نمودهاست. شیخ خزعل آدمکشانی را نیز در دست داشت که برای نمونه سیدعبدالله یکی از رئیسان پیشین عدلیه را یکی از این آدمکشان به فرمان او کشتهبودهاست. در این زمان ۲۵۰ سپاهی ایرانی در دژ سلاسل در نزدیکی شوشتر گردآمدهبودند که تنها نیروهای دولتی آن زمان خوزستان بودند و شیخ خزعل دولتی جُداسر از دولت مرکزی ایران داشت. بریتانیا نیز که سود بسیاری از خوزستان میبرد پشتیبان خزعل بود. در این زمان رضاخان در اندیشه بازگرداندن نفوذ دولت مرکزی بر این بخش از ایران بود.
خزعل و پسرانش در آغاز که دانستند کسروی دانش زبان عربی دارد نخست خوشنود شدند، ولی زمانی که کسروی در روزنامههای عربی در پاسخ به مستقل خواندن خوزستان گفتاری نوشت و خزعل را گمارده دولت ایران و خوزستان را بخشی از ایران خواند خزعل از او خشمگین شد. کسروی در خوزستان از شوش و دزفول دیدارکرد. همچنین ویرانههای جندیشاپور را دید. در خوزستان هنگامی که با عربهای آن بخش آشنا شد دانست که جز دانشآموختگان ایشان کمتر کسی با عربی فصیح آشناست. همچنین دانست که همه عربها با شیخ خزعل میانه خوبی ندارند، از آن دسته عربهای بنیطرف که کسروی با شیخ آنان دیدارکردهبود. در این هنگام که خوزستان دچار بحران بود کسروی پیوسته گزارشهایی از چگونگی خوزستان به دفتر نخستوزیری میفرستاد.
در خوزستان کسروی همچنین به پژوهش درباره گویشهای آن سامان پرداخت. همچنین به جستجو در تاریخ خوزستان و پیشینه درونشُد عرب بدان سامان پرداخت.
در این زمان فشار دولت و به ویژه آرتور میلسپو در مالیه برای پرداخت مالیات سالیانی که خزعل پرداخت نکردهبود بیشتر شد و خزعل نیز به بسیج نیرو میپرداخت. در این زمان برخوردهایی میان کسروی و خزعل هم رخمیداد که خزعل را از او خشمگین تر میساخت. در این زمان کسروی دوستیای هم با باتمایوف کنسول شوروی در اهواز پیداکرد.
پس از چندی کار دشوارتر شد. خزعل هواداران خود را در شوشتر مسلح ساخت و گروهی از کارمندان دولت هم به خزعل پیوستند. در این میان سپاهیان غله و خواربار را از انبار عدلیه به دژ سلاسل بردند. پس از چندی کسروی و همراهانش در اندیشه برونشد از خوزستان افتادند، ولی چون همه راهها بسته شدهبود کسروی سفری به مسجد سلیمان کرد تا ببیند از آن راه میشود از خوزستان بیرون رفت یا نه. در مسجد سلیمان وی از تشکلیان شرکت نفت دیدار کرد ولی چون دید که سران آنجا نیز همبسته با خزعلند دانست که این هم راه گریزی نیست. در این میان کسروی از توطئهای که خزعل و پسرانش برای کشتن او چیدهبودند آگاهشد و دانست که کینه آنان ازو بسیار ژرف است. از دیگرسو در این زمان در رامهرمز و هندیجان درگیری بالاگرفته بود و این رویداد شوشتر را هم بیاثر نگذاشت و گاه خانه برخی کارمندان دولت را تاراجکرده یا آنان را به بندمیکشیدند. در ۱۰ آذر همانسال در شوشتر درگیری آغاز شد و هواداران خزعل کوشیدند تا بر دژ سلاسل دستیابند ولی شکست خوردند و کنترل شهر به دست هواداران دولت افتاد. از دیگر سو دانستهشد که نیروهای دولت بر دزفول دستیافتهاند. اندکی پس از آن دستههای ارتش هم به شوشتر رسید و جشن باشکوهی به پاس این پیروزی در شهر برگذارشد. کسروی هم در این زمان درباره خوزستان و شیخ خزعل مقالهای نوشت که در حبلالمتین به چاپ رسید. چندی پس از آن چون رضا خان سردارسپه به بندر دیلم رسید، خزعل از او امان خواست و اینچنین جنگ پایان پذیرفت.
در این میان رضاخان از اهواز و شوشتر دیدار کرد و در شوشتر هم مهمانیای فراهمساخت، ولی کسروی چون شنیده بود که در گزارش بدو ارجی چندانی بر کارهای عدلیه نگذاشتهاند به مهمانی رضاخان نرفت. چندی پس از آن کسروی عدلیه را به اهواز برد، ولی در آنجا با حکمران نظامی شهر که خود دادگاهی نظامی گشوده بود دچار مشکل شد. ایشان کوشیدند تا عدلیه را به شوشتر برگردانند، ولی کسروی با اینکه از مرکز هم پیغام رسیدهبود که به شوشتر بازگردید سرپیچیده و بر ماندن در اهواز پافشرده بود. در این زمان با نام مستعار خداداد نوشتارهایی را در حبلالمتین یکی درباره چگونگی رفتار سپاهیان با مردمان خوزستان نوشت. همچنین چون در آن زمان زمزمه پادشاهی سردارسپه میرفت، کسروی گفتاری درباره ارجننهادن رضا خان مشروطه را نوشت که حبلالمتین به چاپرساند. چندی پس از آن که فشار حکومت نظامی بالا گرفت کسروی به ناچار در نوروز ۱۳۰۴ با خانواده به عراق سفرکرد و پس از بیست روز گردش در آنجا به اهواز بازگشت. سپس به شوشتر که عدلیه را به آنجا بازگردانده بودند برگشت و اوضاع آنجا را نیز آشفته دید. در این زمان به سفارش روزنامه عربی الاوقاتالعراقیة به نوشتن درباره اسپرانتو پرداخت. در این زمان چون با حکمران نظامی شوشتر هم اختلاف یافت، از تهران خواهان بازگشت او شدند و او در اردیبهشت همان سال باز از راه عراق به تهران بازگشت. در تهران سردار سپه او را به حظور پذیرفت و اختلافهایی که داشت به دادگاهینمودن کسروی میانجامید با پا درمیانی چندتنی از سیاستمداران از میان رفت.
رویدادهای پس از ۱۳۰۴ و آغاز نامداری کسروی
پس از خوزستان کسروی چندی در تهران بیکار ماند، در این زمان به نگارش آذری یا زبان باستانی آذربایجان پرداخت و آن را به چاپ رساند و این زمانی بود که کشاکش پانترکیسم به تازگی رونقیگرفته بود. این کتاب سبب نامآوری کسروی در میان انجمنهای دانشی زمان گردید. در این زمان شرقشناس روس چایگین با کسروی دیدار کرد و دنیسن راس آن را به انگلیسی برگرداند. از این پس کسروی در چندین انجمن پژوهشی انگلیسی و آمریکایی عضوشد. در همین هنگام تاریخ پانصد ساله خوزستان را نیز به پایان رساند. همچنین پژوهشی درباره سید نبودن صفویان نمود و میوهاش را در روزنامه آینده نوشت که در آن زمان سر و صدای بسیاری به پا کرد. همچنین به پژوهش درباره گویشهای گوناگون ایرانی پرداخت.
در همین هنگام (۱۳۰۴) هم بود که دودمان قاجار برچیده شد و دودمان پهلوی جای آن را گرفت.
از ۱۳۰۵ کسروی بازرس عدلیه شد ولی تنها در جایگاه داور یک بار به قم رفت زیرا که در این زمان علی اکبر داور وزیر عدلیه شد و عدلیه پیشین را برچید. پس کسروی باز زمانی بیکار شد و در این زمان باز به خواندن و پژوهش پرداخت و این بار پیشینه شیر و خورشید را پژوهید.
در فروردین ۱۳۰۶ کلاسی برای آموزاندن زبان پهلوی به آموزگاری هرتسفلد در تهران برگذارشد که کسروی یکی از شاگردان آنجا بود. در این زمان داور او را برای کار در عدلیه تازه خواست و از او خواست تا عبا و عمامه را کنار بگذارد که کسروی همان زمان این پوشش را کنار گذاشت و پوشش رواجدار آنروز را برگزید. از این پس او مدعیالعموم تهران شد. در این زمان میانه داور و کسروی به هم خورد.
چندی پس از آن کسروی به ماموریتهایی در خراسان از سرگذراند، مرکز میخواست او را در خراسان نگهدارد که کسروی بیاجازه مرکز به تهران بازگشت و این کار داور را خشمگین ساخت. پس کسروی درخواست کنارهگیری از عدلیه را نمود و به وکالت پرداخت. در این زمان تیمورتاش که پشتیبان کسروی بود به وی پیشنهاد کرد که به حزب ایران نو بپیوندد که کسروی نپذیرفت. در این زمان قانون پوشش یکپارچه دادهشد و کسروی از نخستین کسانی بود که به پیشواز این قانون رفته و کلاه پهلوی برسرگذارد. در این زمان از کسی به نام بارون هایراپت زبان ارمنی را در دو سال آموخت. در همان زمان به کارنامه اردشیر بابکان پرداخت.
در پاییز ۱۳۰۷ کسروی دوباره به قضاوت و اینبار در دادگاه جنایی پرداخت. چندی پس از آن تیمورتاش به کسروی پیشنهاد کرد که زیر پشتیبانی وی از وزارت فرهنگ مقرریای دریافتدارد و به جای آن به پژوهش درباره تاریخ و زبان بیشتر پردازد. ولی داور برونشد کسروی را از عدلیه نپذیرفت و با افزایش جایگاه او وی را به ریاست محاکم گمارد. در این زمان کسروی به نگارش شهریاران گمنام پرداخت. چندی پس از آن هم کسروی برای داوری به اراک سفری کرد.
در زمستان ۱۳۰۸ کسروی باز سفری کاری به غرب ایران داشت. در این سفردر همدان بود که کسروی با عارف قزوینی آشنا شد و دوستی دیرپایی با وی یافت. داستان این آشنایی چنین بود که چون عارف در تبعید بود و از دید مالی دچار مشکل، کسروی به همراهانش پیشنهاد کرد تا پولی را برای یاری بدو گردآورند. عارف چون این را شنیده بود برآشفته و به کسروی گلایهکردهبود. کسروی که از بلندطبعی او خشنود شدهبود به دوستی استواری با او پرداخت و تا عارف قزوینی زندهبود این دوستی بیشتر از راه نامهنگاری پایداربود. همچنین کسروی در این سفر به گردآوردن نام روستاها ودیههای ایران -که از پیشتر بدان دستیازیدهبود- پرداخت.
از ۱۳۰۹ اختلاف کسروی با سران عدلیه بالاترگرفت و داور از او رنجش بسیار پیدا کرد. پس از چندی کسروی در دادگاهی که یک سویش دربار بوده حکمی برعلیه دربار داده و اینچنین آشوبی پدیدآمده و نتیجهاش بیرون رفتن کسروی از عدلیه و پرداختن دوباره به وکالت بود. در زمستان ۱۳۱۱ کسروی به سفارش یکی از نمایندگان نامهای به رضاشاه نوشته و در آن به عدلیهای که داور برپاکردهبود سخت تاختهبود. گزارش این کار که به داور رسید رنجشش از کسروی بیشترشد.
تضاد با مراجع تقلید و کشته شدن
احمد کسروی در کاخ دادگستری تهران توسط فدائیان اسلام به اتهام الحاد و ارتداد، با ضربات متعدد چاقو توسط افرادگروه نواب صفوی به قتل رسید. پس از ترورناموفق اول کسروی توسط نواب صفوی و مخفی شدن اعضاء فدائیان اسلام، در این حال سید حسین امامی مخفیانه به محافل کسروی راه یافت و در آنجا او شاهد بود که کسروی به فعالیتهای ضد شیعی خود ادامه میدهد. نواب صفوی طوماری تنظیم کرد و خواستار محاکمه کسروی به جرم توهین به مقدسات اسلامی شد. اما از آنجا که فداییان اسلام به حکومت پهلوی اعتقادی نداشتند، تصمیم گرفتند او را در همان جلسات دادرسی ترور کنند. در ۲۰ اسفند ۱۳۲۴ سید علیمحمد امامی و سید حسین امامی به همراه نه نفر دیگر از فداییان اسلام کسروی را در کاخ دادگستری ترور کرده و او را به همراه منشیاش حدادپور به قتل رساندند. قاتلین وی دستگیر شدند ولی با اعتراض روحانیون مقیم تهران دولت مجبور به آزادی آنها شد.
مرتضی رسولی پور از قول احمد شهاب، عضو فدائیان اسلام آورده است :
در جلسهای که در منزل کسروی تشکیل شده بود و عدهای از جمله چند نفر از امرای ارتش هم حضور داشتند، نواب هم شرکت کرد. در آنجا ایرادات خود را به کسروی گفت ولی او را از جلسه بیرون کردند. وقتی که نواب از بحث با کسروی نتیجه نگرفت چندی بعد در آب سردار با چاقو به کسروی حمله کرد و از ناحیة کتف او را مجروح کرد. کسروی روانه بیمارستان شد و به دستور سرتیپ صفاری رئیس شهربانی وقت نواب دستگیر و روانة زندان گردید. اما کسروی از نواب شکایت نکرد و نواب هم از زندان آزاد شد. بار دیگر نواب خطاب به کسروی گفت: « کاری کن که زود بمیری و گرنه زحمت ما را زیاد خواهی کرد.» به این ترتیب نواب از تصمیم خود منصرف نشد و برای تهیة اسلحه سراغ ابراهیم دریانی رفت و گفت سیصد تومان پول دارم و برای یک کار شرعی که درنظر دارم این مقدار کافی نیست شما کمک کنید تا اسلحه تهیه کنم. دریانی به او پاسخ داد که در حال حاضر وضعیت خوبی ندارم و ورشکسته شدهام. نواب پس از شنیدن این سخنان پول خود را در حجرة دریانی گذاشت و بیرون رفت. بالاخره بعد از چند روز دریانی پول کافی برای اسلحه را تهیه و به نواب داد. در این زمان کسروی از بیمارستان مرخص شده بود و ما هم فتوای آیت الله بروجردی و فتوای آیت الله صدر (پدر امام موسی صدر) در مورد مهدورالدم بودن کسروی را که جمعآوری کرده بودیم به در و دیوار چسباندیم و از روی کلیشه فتوای این 2 مرجع را منتشر کردیم.آیتالله کاشانی هم مخالف کسروی بود اما آن زمان در لبنان به حالت تبعید بود. بعد از این به قدری فشار علیه کسروی زیاد شد که دولت مجبور شد او را محاکمه کند. اطلاع پیدا کردیم که میخواهند کسروی را به اتهام نشر کتب ضاله فقط به سه ماه زندان محکوم کنند در حالی که نواب و ما دنبال اعدام انقلابی کسروی بودیم. به این ترتیب در جریان محاکمه کسروی به دادگاه رفتیم و از افراد بازاری تعدادی را به همراه بردیم. رئیس کلانتری بازار « خوانساری» بود که با ما همکاری زیادی کرد و آن روز به کسانی که فقط ریش داشتند اجازة ورود به دادگاه را داد. در روز دوم یا سوم محاکمة کسروی شخصی به نام « جواد مظفری» به دادگاه آمد و با هفت تیر « کسروی» و منشی او، « حدادپور» را زد. یکی دیگر از افراد ما به نام شیخ مهدی شریعتمدار به دستور نواب با اتومبیل جلو دادگستری به حالت انتظار ایستاده بود. او مظفری را سوار ماشین کرد و به لاهیجان برد. از این ماجرا نه شاه، نه دولت و نه مردم هیچ کدام کمترین اطلاعی نداشتند…کار حسین امامی این بود که بعد از قتل کسروی به داخل اتاق دادگاه رفت و با چاقو شکم کسروی را پاره کرد. دادستان که ترسیده بود خود را زیر میز مخفی و در همان حال غش کرد. امامی وقتی که از دادگاه بیرون آمد در حالی که کارد خونآلودی در دست داشت فریاد الله اکبر سر داد و به شهربانی رفت و گفت: من کسروی را کشتم. همان کسی که قرآن میسوزاند! در شهربانی ابتدا او را به خیال اینکه به سرش زده بیرون میکنند. بعد که از بیمارستان سینا خبر دادند کسروی و منشی او را اینجا آوردهاند حسین امامی را دستگیر کردند. بنابر این مجبور شدیم کاری کنیم تا امامی از زندان آزاد شود این بود که از دادگستری به مسجد آیت الله بهبهانیرفتیم. نکتة مهم این بود که کسروی تیر خورده بود و شهربانی میدانست که او به این جهت کشته شده اما چگونه و چرا دست امامی چاقوی خونآلود بود! بنابر این تقریباً از عوامل دستگاه هم تعداد محدودی میدانستند که قاتل اصلی امامی نیست. به هر حال به مسجد که رسیدیم آیت الله بهبهانی آنجا بود. به ایشان گفتیم حسین امامی کاری را کرد که جدش هم اگر بود همین کار را میکرد. تصمیم گرفتیم به نخستوزیری در میدان ارک برویم و آزادی امامی را خواستار شویم. آقای فیض که مترجم نهجالبلاغه بود جلو افتاد، شمسالدین ابهری امام جماعت مسجد امام حسین (ع) و علمای دیگر هم با ما همراه شدند. در میدان ارک آقای ابهری سخنرانی کرد و گفت طبق فتوای علما کسروی مهدورالدم است، بنابر این باید قاتل آزاد شود. قوامالسلطنه نخستوزیر بود و مظفر فیروز هم معاون او. فیروز جلو بالکن آمد و گفت: « آقا [نخستوزیر] میهمان خارجی دارند.» فیضالاسلام هم جواب داد: تو نمیتوانی کاری انجام دهی، به قوامالسلطنه بگوئید بیاید، غلط کرده که میهمان خارجی دارد. قوام تا این حرف را شنید خودش آمد. فیضالاسلام خطاب به قوام گفت: مراجع نوشتهاند حسین امامی باید آزاد شود. این دست ملت رشید ایران بود که از آستین حسین امامی بیرون آمده و شخص کثیفی را کشته است. قوام کارتی از جیب خود بیرون آورد و برای رئیس شهربانی مطلبی نوشت و به ما داد تا به او برسانیم. با همان جمعیت در حالی که سرود: انا فتحنا لک فتحاً مبینا میخواندیم به سمت زندان شهربانی رفته و امامی را از زندان بیرون آوردیم. در زندان غوغای عجیبی بود، مردم گاو و شتر میکشتند. احساس میکردیم که شهر در دست ماست. بعد هم به محل کتابخانة کسروی مقابل بانک ملی رفتیم و کتابخانة او را زیر و رو کردیم سپس من و حکمت الله عظیمی که هنوز حیات دارند کتابهای کسروی را بیرون ریخته و همه را آتش زدیم. البته کتابهایی که خوب بود برای بچهها آوردیم. به این ترتیب قضیة کسروی خاتمه پیدا کرد.
ابتدا قصد داشتند وی را در گورستان ظهیرالدوله دفن کنند ولی با توجه به اینکه این گورستان متعلق به صوفیهاست، یاران کسروی مخالفت میکنند، سپس تصمیم میگیرند جنازه وی را در گورستان امامزاده قاسم (شمیرانات) شمیران دفن نمایند. متولی گورستان مخالفتی نمیکند ولی توصیه میکند که دفن در خارج از محوطه عمومی گورستان صورت گیرد. سرانجام جنازه خون آلود کسروی و حدادپور در نزدیکی امامزاده و کنار چشمه آبک بدون غسل و کفن دفن شد. در آن روز شخصی در مورد غسل و کفن سوال میکند و یکی از حاضران پاسخ داد که شهید به این چیزها نیاز ندارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر